سالهاي قرايوسف تركمان
مرتضي ميرحسيني
آن سالها، سالهاي جنگ و آشوب بود. كشمكشها به نتايج قطعي نميرسيدند، پيمانهاي صلحي كه بسته ميشدند و اتحادهايي كه شكل ميگرفتند دوام نداشتند و آشوب و وحشت، تقريبا بر همهجا سيطره داشت. تيموريان قدرت برتر بودند و بر قلمرويي وسيع از آسياي ميانه تا نواحي غربي ايران حكومت ميكردند. قبايل و خاندانهاي كوچك و بزرگ ديگر نيز، برخي در دشمني و برخي در همراهي با آنان براي تصاحب سهم بيشتري از قدرت و گسترش قلمرو خود ميكوشيدند. البته برتري تيموريان - يا به عبارت درستتر، سايه امير تيمور گوركاني- شكننده و دولتشان سست و بيريشه بود. به دشمنانشان رحم نميكردند و از خونريزي و كشتار ابايي نداشتند، اما هر دشمني را كه كنار ميزدند، دشمن تازهاي سر بلند ميكرد و آنان را به زورآزمايي ميطلبيد. يكي از كساني كه در آن مقطع، يعني اواخر قرن هشتم خورشيدي اين برتري را به چالش كشيد و تن به اطاعت از اميرتيمور نداد، قرايوسف، سركرده تركمانهاي قراقويونلو بود. دشمني با تيمور را از پدرش قرامحمد به ارث برد و انسجام قبيلهاش را در درگيريها و اختلافات داخلي حفظ كرد. مصمم به تسلط بر آذربايجان و برپايي دولتي به مركزيت تبريز بود و حتي در بدترين تنگناها و سختترين روزها از اين تصميم برنميگشت.
اين سركرده كوچك با آرزوهاي بزرگ، نه حريف تيمور بود و نه حاضر به پذيرش برتري او ميشد. سياستمدار، به مفهومي كه امروزه از اين واژه برداشت ميكنيم نبود، اما ماهيت قدرت را ميشناخت و ميدانست در آن شرايط بيثبات، به چند پيروزي كوچك نياز دارد و با داشتن سپاهي بزرگتر و متحداني قويتر قطعا به هدفش ميرسد. اما تا مدتي در كسب همين پيروزيهاي كوچك ناكام ماند. درگير نخستين كوششهايش براي رخنه در آذربايجان بود كه خبر حمله تيمور به آن نواحي را شنيد. به آناتولي عقب نشست. بعد در شام و مصر آواره شد و در جستوجوي متحداني قويتر، به اين در و آن در زد. چندي به عثمانيها اميد داشت، اما آنان نيز حريف تيمور نشدند. با سلطان احمدجلاير - كه شوهرِ خواهرش بود - همراه شد و مدتي بسيار كوتاه در بغداد اقامت كرد. اما در مواجهه با متحدان تيمور، باز به شام گريخت. امير آنجا به دستور سلطان مصر زندانياش كرد و حتي حكم به اعدام او داد. البته اعدامش نكردند، با اين ذهنيت كه شايد روزي در جنگ احتمالي با دشمن مشترك - يعني تيمور - به دردشان ميخورد. حدود سه سال در دمشق به اسارت ماند، اما جنگي كه خيليها انتظارش را ميكشيدند درنگرفت. بعد خبر مرگ تيمور را شنيد، از فرصت بهره گرفت و راهي آناتولي شد. همچنان به آذربايجان چشم داشت. متحداني دستوپا كرد، سپاهي حدودا ده هزار نفري تشكيل داد و با آن دسته از وارثان تيمور كه بر نواحي غربي ايران حكومت ميكردند گلاويز شد. دو بار، در دو نبرد پياپي به پيروزي رسيد و سال 787 خورشيدي در چنين روزي فاتحانه قدم به تبريز گذاشت. آذربايجان خسته از ظلمهاي خاندان تيموري به استقبال اين جابهجايي رفت و از دولتي كه قرايوسف درصدد برپايياش بود پشتيباني كرد. خودش نيز - بسيار بيشتر از آنچه از سركردهاي ايلياتي انتظار ميرفت - تدبير نشان داد و اين ذهنيت را براي عوام و خواص آذربايجان ايجاد كرد كه به شرط داشتن فرصت، از پس تأمين امنيت و ثبات برميآيد. مردم عادي كه كارهاي نبودند و نقش چنداني نداشتند، اما بسياري از خواص آذربايجان، قرايوسف را پذيرفتند و آن فرصتي را كه مطالبه ميكرد به او دادند. البته مشكلات و موانع تمامي نداشتند. با سلطان احمد جلاير كه آذربايجان را حق موروثي خاندان خودش ميديد به مشكل برخورد و در انتخابي سخت - كه همان زمان و بعدها به ناسپاسي تعبير شد - به ناچار سربهنيستش كرد. براي گسترش مرزهاي دولتش به شمال و غرب لشكر كشيد و در قفقاز و آناتولي به پيروزيهايي دست يافت. سپس قزوين را هم گرفت و خواهناخواه، شاهرخ پسر تيمور و حاكم خراسان را به جنگآزمايي دعوت كرد. احتمالا در اين جنگ هم به پيروزي ميرسيد، اما در روزهاي منتهي به رويارويي نهايي، بيمارياش شدت گرفت و زمينگير شد. استراحت نكرد و دستور طبيب را هم ناديده گرفت. شايد چارهاي جز حضور در اردوي سپاهش - كه مجموعهاي ناهمگون از چند قبيله و طايفه بودند و فقط به محوريت و اعتبار او زير يك پرچم ميماندند - نداشت. اما تحمل بيماري و فشار جنگ، حتي براي مرد پرطاقتي مثل او نيز زياد بود. پاييز 799 در اوجان از دنيا رفت. سپاهيانش پراكنده شدند و جنگ، شروعنشده، به پيروزي شاهرخ انجاميد. ادامه ماجرا روايت ديگري است.